تضاد

My Diaries....

تضاد

 

 

دو خطِ موازیِ قرمز ,

کوتاه و بی رحم ,

پر قدرت و بدون شک ,

ترسِ همه جهان را به تو سیلی می زند ...

سست می شوی , می نشینی ...

 

چشمهایت پر از هراس , به دو خطِ موازیِ قرمز نگاه می کند که هرگز به هم نمی رسند ...

همیشه فاصله ها بیانگرِ همه ی حقیقت نیستند .

در خلا غوطه می خوری , قدم می زنی , نفس می کشی ...

همه چیز در خیالی سیاه فرو می رود ...

 

"بودن یا نبودن "

تصمیم می گیری , تصمیمت بازداشته نمی شود ...

شرم همه ی وجودت را در بر گرفته ... حتی توانِ دعا کردن هم نداری

سرت به آسمان بلند نمی شود ... هجومِ حجمِ خجالت , جایی برای مهربان ترین , باقی نگذاشته است ...

 

متنفری ... از دو خطِ موازیِ قرمز

که اینچنین با اصرار , وجودی را اثبات می کنند که تو فقط ثانیه ای به هستی اش اندیشیده ای .... خندیده ای و گذشته ای ...

 

آرام نفس می کشی ... اشک می ریزی ... سپری می کنی ... سپری می شوی ... همه چیز را به دریا می سپاری ...

و تنهایی ... تنهای تنها ... هیچکس نیست ... به جز ... شانه های او که آرامشی موقت به تو هدیه می دهد ...

. . .

هنوز هم روزهایی , کسی , نزدیکی , مهربانی ، به تو می گوید : " مواظب خودت باش ، هوا سرد شده . "

نگاهش می کنی ، لبخند می زنی , نگرانی دروغینش را در تنفست فرو می دهی ...

همه ی رگهایت پر از تزویر می شوند .

با خود فکر می کنی " اگر آن روز مرگی مرا در بر گرفته بود , تو از اینهمه دور بودنت چقدر در عجب می ماندی  "

به او می گویی : " نگران نباش , مواظبم . "

 

. . .

 

  این روزها در فضایی به سر می برم که به  شدت به تضاد  آمیخته شده 

اطرافم پر شده از کودکان تازه متولد شده  ...  بیماران در حالِ احتضار ...

بوی تولد ... بوی مرگ

بودن ... یا ... نبودن

. . .

" با چشمهایی اخمالود به من نگاه می کنه ... بعید می دونم چیزی از من بفهمه یا ببینه ... یک نگاه پر از خلا ... خالیِ خالی ...  شبیه یک موجودِ فضاییه ... وقتی بغلش می کنم می ترسم  ... انگار هنوز با دنیای قبل از تولد در ارتباطه ... "

. . .

  در آغوش کشیدنِ یک نوزادِ 5 روزه اتفاقِ بسیار عجیبی بود ...

یک موجودِ شکننده و در عین حال وحشتناک ... و مهم ترین حسی که  منتقل می کرد ...  حسِ  مرگ  بود  .

این تضادها و درگیری ها  ، هم به دلیل جشن نفس و فضای بیمارستانه ,

هم به دلیل برخورد با نوزادهای متعدد و بچه دار شدن در سریالِ جدیدم ...

فکر کردن به زنانی که ناخواسته حامله می شن و زنانی که در حسرت بارداری هستند مغزم رو منفجر می کنه ...

گاهی اوقات فکر می کنم , جوابِ یک تست ساده ی حاملگی چقدر می تونه زندگی آدمها رو عوض کنه ...

برای یکی    "جواب مثبت "     نهایتِ خوشبختیه  

برای یکی دیگه     "جوابِ مثبت"       خودِ مرگه ...

یکی در حسرتِ بارداری زندگی می کنه ...

یکی دیگه  بارداری همه ی زندگیش رو به هم می ریزه ...

 و همه ی اینها به خاطرِ  یک موجودِ کوچکِ بی گناهه

که اصلا نمی دونه بودن و نبودنش چقدر در زندگی ما آدم بزرگ ها مهمه   .

. . .

کدومش سخت تره  ؟

عدم توانایی بچه دار شدن  ؟

یا ناخواسته بچه دار شدن  ؟

 

....

پی نوشت :

-بالاخره بعد از کلی تنبلی این وبلاگو افتتاح کردیم. من و شکوفه دو دوست خییییییییییلی

صمیمی هستیم و

میخوایم تو این وبلاگ دلنوشته ها مونو بنویسم.حداقل اینجوری یه خورده از عقده هامون خالی

میشه و از اون

جهان بی رحم بیرون کمی دور می شیم.

 

 

-حالم از ادمای زورگو و شکم گنده ای که فقط اسم ^ادم^ روشونه بهم میخوره...

 

-کتابخونه...اهنگای تیلور سوییفت...کامپیوتر...قهوه...شکوفه...(کل زندگی من).مجموعه ی

جذابیه نه؟؟!! 

 

-واسه دفعه ی اول زیاد سرتونو درد نمیارم.

نمیدونم پسری یا دختر،خوبی یا بد...فقط برات ارزوی موفقیت میکنم .ممنون که وقت گران بهاتو

صرف خوندن این

دلنوشته کردی...و همینطور ممنون اگه کامنت گذاشتی...



نظرات شما عزیزان:

yeganeh
ساعت13:27---4 شهريور 1392
چرا آپ نمیکنی؟؟؟؟!!!

yeganeh
ساعت18:46---1 شهريور 1392
تو که گفتی شکوفه اینترنتش قطع
خودت به خودت میگی عقده ای؟؟


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, ] [ 12:47 ] [ Firegirl ] [ ]